سلام خدمت مادر پدرهاي عزيزي که دنبال قصه و داستان کوتاه مناسب براي کودکانشان مي گردند.


ما در سايت راديوکودک مي دانيم بيش از 400 قصه صوتي و متني کوتاه و بلند جمع آوري و دسته بندي کرديم اما آيا شما هم مي دانيد به چه صورت مي توانيد آن ها را پيدا کنيد؟


اگر پاسختان به پرسش بالا خير هست پس ادامه مطلب خيلي به شما کمک مي کند.


قصه هاي کوتاه متني


دليل کوتاهي داستان هاي کودکانه توجه به حوصله کودک، ظرفيت تمرکز و صد البته قدرت درک بالاي آن ها توسط کودکان بخاطر حذف جزئيات هست.


همزمان با خواندن داستان شما مي توانيد به نوبه خودتان جزئياتي به داستان اضافه کنيد و به سليقه خودتان شخصي سازي کنيد. اسامي شخصيت هاي داستان را تغيير دهيد. نکاتي به ظاهر، پوشش و لهجه شخصيت ها اضافه کنيد يا حتي با پرسشگري کودک خود را در دشت داستان رها کنيد تا داستان را با هم تکميل نمائيد.


بازخوردهاي خانواده هاي عزيز، نسبت به اين داستان ها باعث شد که بيش از 200 داستان کوتاه کودکانه از زبان هاي مختلف جهان را بازنويسي کنيم و در صفحه اي جداگانه با نام خلاصه داستان کودکانه کوتاه قرار دهيم.


روزي روزگاري مرغي در يک مزرعه زنگي ميکرد که بخاطر پرهاي قرمزش همه او را پر قرمزي صدا ميکردند.


روزي پر قرمزي در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهي او را ديد و آب از دهانش به راه افتاد.


سريع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روي گاز بگذارد تا او ناهار را بياورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت.


وقتي پرقرمزي اصلا حواسش نبود. پيش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در يک گوني انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه.


دوست پرقرمزي که يک کبوتر بود، همه ي داستان را تماشا ميکرد و براي نجات دوستش سريع يک نقشه کشيد.


کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پايش شکسته است. روباه تا او را ديد خيلي خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلي ميخورد.


گوني را روي زمين گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگيرد. کبوتر هم آرام آرام عقب ميرفت.


پرقرمزي تا ديد که روباه حواسش به کبوتر است از توي گوني بيرون آمد، يک سنگ داخل گوني گذاشت و فرار کرد.


کبوتر وقتي ديد دوستش به اندازه کافي دور شده، شروع به پرواز کرد و بالاي درختي نشست.


روباه هم که نااميد شده بود به سمت گوني رفت و آن را برداشت و به خانه رفت.


وقتي به خانه رسيد، قابلمه روي گاز بود. گوني را توي قابلمه خالي کرد و سنگ تالاپي توي آب افتاد و آب جوش ها روي صورت روباه ريخت و روباه حسابي سوخت.


داستان کوتاه کودکانه باد و خورشيد


يک روز باد و خورشيد سر اينکه کدامشان قويتر است باهم بحث ميکردند. آخر سر تصميم گرفتند باهم مسابقه بدهند تا ببينند کدام قوي تر است.


مردي داشت از آن حوالي رد ميشد خورشيد گفت: "بيا ببينيم کدام از يک ما ميتواند کت اين مرد را از تنش دربياورد؟"


باد قبول کرد. اول قرار شد باد امتحان کند.


باد همه ي قدرتش را جمع کرد و وزيد و وزيد و وزيد. اما مرد نه تنها کتش را درنياورد، بلکه کتش را بيشتر به خودش پيچيد.


بعد نوبت خورشيد شد.


قدرتش را جمع کرد و شروع کردن به تابيدن.


خورشيد انقدر تابيد و آفتاب را پهن کرد روي زمين، تا مرد گرمش شد و کتش را درآورد.


خورشيد در مسابقه برنده شد.


روزي روزگاري يک موش کوچولو و بي تجربه راه افتاد تا کمي توي مرزعه بگرده و سر و گوشي آب بده.


همينطوري که داشت راه ميرفت و اطرافش رو نگاه ميکرد يک خروس ديد.


اون که تا حالا خروس نديده بود،


با خودش گفت:


"واي چه موچود ترسناکي!


عجب نوک و تاج بزرگي!


حتما حيوون خطرناکيه. بايد سريع فرار کنم."


بعد هم موش کوچولو دويد و رفت.


 کمي جلوتر موش کوچولو به يک گربه رسيد.


اون تا حالا گربه هم نديده بود.


پيش خودش گفت:


"اين چقد حيوون خوشگليه!


عجب چشمايي داره.


چقدر دمش خوشرنگه."


همينطوري داشت به گربه نزديکتر ميشد که مامان موش کوچولو از راه رسيد و سريع اونو با خودش به خونه برد.


موش کوچولو براي مادرش تعربف کرد که چه حيوون هايي رو ديده.


مادرش بهش گفت:


"ولي موش کوچولو تو بايد خيلي مراقب باشي!


اصلا از روي ظاهر حيوون ها قضاوت نکن!


اولين حيووني که ديدي و بنظرت ترسناک اومد، يک خروس بوده.


خروس اصلا حيوون خطرناکي نيست.


اما حيوون دومي که ديدي و بنظرت قشنگ اومد، يه گربه بوده.


گربه ها خيلي براي موش ها خطرناکن و اصلا نبايد نزديکشون بشيم."


موش کوچولو خيلي خوشحال شد که مامانش رسيده و اونو نجات داده و


تصميم گرفت از اون به بعد از روي ظاهر کسي درموردش قضاوت نکنه.


يک روز يک موش گرسنه که دنبال غذا ميگشت يک فندق در بسته پيدا کرد.


هرچقدر سعي کرد با دندونش فندوقو باز کنه نتونست.


پوسته ي فنذق خيلي سفت و سخت بود و دندان هاي کوچيک موش نميتونست اون رو بشکنه.


موش رو به آسمون کرد و گفت: "خداي مهربون! چرا به من دندوناي به اين کوچيکي دادي؟


من نميتونم باهاش فندوقو بشکنم. الان من غذا دارم ولي نميتونم بخورمش."


خدا از توي آسمون بهش جواب داد:


"برو توي جنگل و دندون همه ي حيوون ها رو ببين.


دندون هر حيووني که دوست داشتي رو انتخاب کن تا من همون دندون رو بهت بدم."


موش رفت به جنگل و دندون همه ي حيوون ها رو نگاه کرد.


دندون هيچ کدوم رو دوست نداشت.


تا اينکه به فيل رسيد و دندون هاي بزرگش رو ديد که از دهنش بيرون بودن.


(به دندون هاي فيل ميگن عاج)


پس رو کرد به آسمون و گفت: "خدا جون من دوندون هايي مثل دندون فيل ميخوام."


اما فيل بهش گفت: "نه نه! اينکارو نکن.


درسته که دندون هاي من خيلي بزرگه.


ولي عوضش اصلا به درد غذا خوردن نميخوره چون بيرون دهنمه.


اما دندون هاي تو با اينکه کوچيکن به درد غدا خوردن ميخورن.


تازه دندون هاي من انقد بزرگ و سنگينه که اينور اونور بردنشون خسته ميشه برام.


تو به اين کوچولويي چجوري ميخواي با اين دندون ها راه بري؟"


موش يکم فکر کرد و بعد گفت: "راست ميگي.


دندون هاي من به درد خودم ميخوره و دندون هاي تو به درد خودت ميخوره.


بهتره که من دندوناي خودمو داشته باشم و ازشون مراقبت کنم و باهاشون فندوق نشکنم."


آدم ها هم بايد بدونند هر آنچيزي که دارند را دوست داشته باشند


سلامتي يکي از مهم ترين دارايي هاي ماست


يکي از سرمايه هاي آدم ها سلامتي آن هاست


پس آدم هاي سالم ثروتمند هستند


همه بايد مراقب ثروتشان باشند


بچه ها شما چه ثروت هاي ديگري توي زندگي تون مي شناسين؟


مادر و پدر، خاله، عمو، دايي، عمه، فرزندان آنها، همسايه ها، هم مدرسه اي ها


داستان کوتاه کودکانه جغد دانا


جغد پيري بود که روي درخت بلوطي زندگي ميکرد.


جغد هرروز اتفاقاتي که دور و برش مي افتاد را تماشا مي کرد.


ديروز پسري را ديد که به پيرمردي کمک کرد و سبد سنگينش را تا منزلش برد.


امروز دختري را ديد که سر مادرش داد ميزد.


هرچقدر بيشتر ميديد، کمتر حرف ميزد.


هرچقدر کمتر حرف ميزد، بيشتر ميشنيد.


ميشنيد که مردم حرف ميزنند و قصه مي گويند.


شنيد که زني ميگفت، فيلي از روي ديوار پريده است.


شنيد که مردي ميگفت، هرگز اشتباه نکرده است.


او درباره ي همه ي آدم ها شنيده بود.


بعضي آدم ها بهتر شده بودند.


و بعضي بدتر.


اما جغد هرروز دانا و داناتر شده بود.


آدم ها هم با شنيدن داناتر مي شوند.


هر آدمي بايد هرآنچه در دنياي اطرافش هست را ببينه و بشنود


چون روزي پيش مياد که بيشتر با دنياي اطرافش ارتباط پيدا مي کنه


پس بايد بتواند از پس مشکلاتش بر بياد


 


منبع: yun.ir/x97lob

قصه کودکانه زيبا

قصه هاي کودکانه

ها ,دندون ,داستان ,موش ,رو ,يک ,کرد و ,دندون هاي ,همه ي ,آدم ها ,او را ,داستان کوتاه کودکانه

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

یا وتر الموتور اجناس فوق العاده 110770018 داستان زیبا poket دانلود برنامه سالانه طرح تعالی آبان داد جامعه شناسان جوان احساس کور دانلود رایگان مقاله